اوراق بهادار



چقدر غمگین و افسرده میشدم اگر قرار بود برای اینجا نوشتن خودم را بتکانم و گردوخاک صفحه را بگیرم و انگشتهایم را ماساژ دهم. شبیه انسانی که چند سال با فوت یک جادوگر یخی منجمد شده بود. بله! اگر اینطور بود حتما با بغض مینوشتم اما اینطور نیست. حالا دردش فقط برای نداشتن چیزی است که قرار هم نیست داشته باشمش! گذشته لیزترین زمان دنیاست. هرگز نمیشود نگهش داشت و ازش لذت برد.

دیشب که برای اچ بی یکی از پستهای وبلاگ را خواندم ازم همین را پرسید. اینکه دوست داشتم دقیقا کدام ور ِ گذشته را در دستم داشتم. سوالش را قبلا هم پرسیده بود. علاقه عجیبی دارد به پیدا کردن علایقم در گذشته. و من مثل هربار جواب دادم که هرگز دوست ندارم حتی یک نخ از گذشته به لباسم چسبیده باشد.

شاید بهتر باشد که اینطور بگویم: "هرگز دوست ندارم طوری زندگی کنم که برای یک گذشته ی منقضی و از دست رفته حسرت بخورم"

 

توی این سه سال خیلی نوشتم. خیلی خیلی خیلی نوشتم

چندتا جایزه بردم و رمانم هم تمام کردم

این منم

اچ بی با یک قلب خیلی عاشق heart


صبح جمعه ی پاییزی باید بوی نسیم خنک و نم باران بدهد. در سکوت دمدمای سپیده ی صبحش باید صدای کشیدن جاروی رفتگر روی برگهای خشک را شنید و کمی بعدش صدای کلاغها را. باید پنجره را باز کرد و با یک نفس عمیق هوای گرفته اش را بلعید تا تمام گرفتگی های دلت باز شود. صبح جمعه ی پاییزی هم تعریفی دارد.

آن روزی که خدا چنین صبحی را آفرید از ساختمانهای کدر و در دل همی که نوک همه شان در غبار آلودگی محو شده خبر داشت؟ 

.

از گوشه ی پرده ی آشپزخانه کی به شهری که هنوز در خواب است نگاه میکنم و بعد روی پاشنه ی پایم میچرخم و بشکن میزنم. به خودم در شیشه ی گاز نگاه میکنم و لبخند میزنم. قهوه را میریزم توی فنجانهای گل گلی مامانبزرگ و با آهنگی که توی خانه پخش است قر میدهم تا برسم به اچ بی. بوسه ی قبل از قهوه مان را ازش میگیرم و مینشینم ور دلش. چشمهایمان در هر نقطه ی تلاقی یکبار چشمک میزند و بعد سر میخورد و آرام از کنار هم رد میشود. این رسم هر روزه ی خانه ی ماست. این تعریف صبح خانه ی اچ بی است. ما به تعریفمان از هر لحظه ی زندگی مقیدیم. ما مثل صبحهای جمعه ی پاییزی تهران نیستیم که خیلی وقت است خودش را گم کرده و تیره و تار و غریبه شده. 

فکر کنم آن روزی که خدا چنین صبحی را آفرید از ذات کثیف بعضی شهرهایش خبر داشت اما با خودش گفت شاید بشود آدمها را جور دیگری آفرید. موجوداتی با توانایی کنده شدن از مکان و زمان. آن وقت بود که چوب جادویش با یک حرکت چرخان عشق را خلق کرد.

 

 


سه شنبه بیست و هفتم آبان نود و هشت من و اچ بی دستهای هم را گرفتیم و راه افتادیم سمت فلکه صادقیه. هوا ابری و گرفته بود و قطره­های ریز باران هرچند دقیقه یکبار می­چکید رویمان. انگار بین آسمان و زمین را اسفنجی کثیف گرفته بود و قطره­ها را در خودش نگه می­داشت. مردم با ماسکهای بی­دلیل که نه از آلودگی بود و نه از غبار کنار خیابان ایستاده بودند و با هم پچ پچ می­کردند. آنهایی که تنها بودند هم چانه­هایشان را در گردن و دستهایشان را در جیب فرو برده بودند. از سرما بود یا تنهایی یا شاید هم خفقان عجیب شهر. نیروهای ویژه ی پلیس هم صورتشان را پوشانده بودند. حتی پوشیده تر از مردم. شناخته شدن در این شرایط دلخواه هیچکس نیست. انگار ماسکها حتی اگر نفس هم تنگتر کنند باز هم آزادترت میگذارند. نقابها حتی اگر زشت هم باشند به امنیت ناشناس بودن می ارزند.

اچ بی گفت: "خیلی جالبه که مردم دوست دارن با اینا حرف بزنن"

با ضمیری که اچ بی استفاده کرد میشد چشمهایم را ببندم و فکر کنم از مترسکهای توی مزرعه میگوید. مترسکهایی که میتوانند آدم بکشند. شبیه مترسک ِ گلشیری در معصوم اول. یک قدم بزرگ برداشتم که پایم روی خرده­شیشه های جلوی بانک شهر نرود. خرده شیشه­ها شبیه سنگریزه های درخشان روی هم تلنبار شده بودند. کسی سعی کرده بود مرتبشان کند. هیچکدام از آثار شلوغی­ها جمع نشده بود. همه فقط مرتب در گوشه ی دیوار جمع شده بودند. وقت نبود یا لازم نبود؟ شاید هم لازم همین بود، اینکه باشند.

به حرف سرباز راهنمایی رانندگی با صدای بلند خندیدم. به اینکه خیلی عادی به راننده ی جوانی که پرسیده بود چه خبر گفته بود فعلا شلوغ نیست. حرفش خنده نداشت. بیشتر انگار به آن خنده نیاز داشتم. صدایم که باز شد به اچ بی گفتم: "من اصلا خوشبین نیستم". بار صدم بود که این را میگفتم. ناخواسته شبیه یک آه از گلویم درمی­آمد. انگار یکی مرا کارگردانی می­کرد.  

مرد جوانی که انگار اعتیاد داشت با صدای بلند فریاد زد که گرسنه است و پول ندارد. دو نفر از پلیسها با باتوم به سمتش پریدند. چند نفر جلوی پلیسها را گرفتند و واسطه­گری کردند که کاری به کارش نداشته باشند. حتی اگر مرد جوان یک بازیگر اجتماعی بود باز هم نقشش را تاثیرگذار بازی کرد. یکی از پلیسها داد زد که اگر گرسنه است برود پیش او تا سیر شدن را بهش یاد بدهد. آن پلیس قدش از همه مردم شهر بلندتر بود. اگر حتی یک نفر همقد او در جمع پیدا میشد بهش حق میدادم که شاید او هم از این نقش بازی کردنها خسته شده. اما او اصلا آدم نبود. یک دانه­ی نباتی بود که کود و آب زیادی پایش ریخته بودند. هیچ حسی در صدایش و چشمهای تیله ای پشت نقابش نبود.

دختری که صورتش را زیر کلاه خزدار کاپشنش قایم کرده بود روی شانه­ام زد و گفت: "صورتت رو بپوشون. اون لیزر سبزها که رو صورتت می افته دوربینه"

نگاهش کردم. آنقدر خیره که شاید ازم ترسید. جلوتر که رفت باز هم برگشت و گفت: "برا خودت میگم. شناسایی بشی برات بد میشه". اینبار توانستم کمی از صورتش را ببینم. خیلی جوانتر از من بود. همسن خودم در شلوغی های هشتاد و هشت.

پیرمردی نشسته بود روی زمین و یک پایش را شبیه اسلحه به دیوار تکیه داده بود. آن یکی پایش که مال خودش بود هم دراز شده بود تو پیاده رو. بساط دستمال جیبی و شانه­های پلاستیکی­اش هم روبرویش بود. فکر کردم بساطش خیلی هم بی ربط نیست. هم شانه و هم دستمال هردو ممکن است در این شرایط به کار بیایند. نگاه پیرمرد یکجوری خالی بود که انگار غیر از شب بیست و هفتم آبان نود و هشت هیچ شب دیگری را در زندگی اش ندیده. خیلی های دیگر هم همینطور بودند. آدمهای طلسم شده­ای که تمام عمرشان تکرار دو ساعته از یک شب نحس بود. بازیگران ِ فیلمی پوچ گرا

با صدای شلوغی هردویمان برگشتیم پشت سرمان را نگاه کردیم. حدود پنجاه مرد شبیه اعضای یک هیات عزاداری از نقطه ای سیاه در یک خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شدند. با نگاه خیره­شان به جلو و قدمهای تندشان آدم باورش میشد که به سمت یک هدف معلوم میروند. هدفی که به چشم هیچکدام از ما مردم عادی نمی­آمد. مردها که دور شدند مردی به من و اچ بی نگاه کرد و گفت: "کی بودن؟" و بعد بدون اینکه منتظر جوابمان بماند رفت.

به ماشینمان که رسیدیم دوست داشتم به اچ بی بگویم آنقدر پایش را روی گاز فشار دهد تا شاید بتوانیم از کادر سیاه و سفیدی که تویش گیر افتاده ایم فرار کنیم. از تکرار صحنه­های بی هدف برای ما سیاهی لشگران این خاک.

یک نفر  دستش را روی دکمه ی اتصال ما با دنیا گذاشته اما انگار این سوراخ باز مانده. آهای. کسی اینجا نیست؟!

 

 

 

 


آن روز صبح آنقدری زود از خانه بیرون زدم که هوا هنوز با نفس گرم مردم خوابالو دم نکرده بود و بوی خنکی و ته مانده ی سکوت شب در شهر مانده بود. من بر خلاف مسیر همیشگی به سمت میدان گل میرفتم و به طرز پیچیدن دسته گلم و نتیجه ی رویایی کارم فکر میکردم. آن روز صبح من بودم و اچ بی روی یک لکه ی خاکستری بنام تهران زمستانی با یک نقطه ی ریز قرمز که چشمک میزد.

گلهایم صورتی و سفید بودند که هرکدام دسته کم بیست تا برگ کج و آویزان داشتند و روی هم رفته چهارصد و سی تا تیغ تیز و وحشی رویشان بود و انتهای ساقه هایشان تا زیر زانوهایم میرسید. خب بله عاشق بودم و در انتخاب گلها عقل را به کل بسته بندی کرده بودم و تماما با قلبم جلو رفته بودم تا از دل برود که بر دلش نشیند. دسته گلم را در شرکت وسط نامه نگاری ها پیچیده بودم و کمی بیشتر از تعداد تیغها به خودم فحش داده بودم و بعد از اینکه زورم نرسیده بود ساقه های کلفت را کمی کوتاه کنم دسته گل دراز و یک و نیم متری را توی تراس گذاشته بودم چون عقل تازه از پلمپ در آمده ام گفته بود "محیط کار جای این لوس بازیها نیست پاشو جمع کن بساط ولنتاین بازیتو خرس گنده".

اولین و آخرین دسته گل دست ساز زندگی ام را شش سال پیش با دستهایی که چهار پنج تا چسب زخم رویشان بود به اولین و آخرین عشق زندگی ام تقدیم کردم و هرگز زیر بار ظاهر نامتعارف دسته گلم نرفتم و بعد به پاس بزرگداشت نقطه ی قرمز تپنده ی بینمان من هم یک دوربین هدیه گرفتم.

آن شب وقتی به خانه برمیگشتم هوا پر بود از نفسهای مردم خسته و عاشق. آن شب من بودم و اچ بی روی یک لکه ی تاریک بنام تهران با یک نقطه ی ریز قرمز که کمی بزرگتر شده بود.

 

پ.ن: باید بگویم که شش سااااااال گذشت و بعد آه بکشم که چه زود گذشت ولی نمیتوانم! من یک عمر است که با تو هستم و قبل از تو را به یاد نمی آورم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها