چقدر غمگین و افسرده میشدم اگر قرار بود برای اینجا نوشتن خودم را بتکانم و گردوخاک صفحه را بگیرم و انگشتهایم را ماساژ دهم. شبیه انسانی که چند سال با فوت یک جادوگر یخی منجمد شده بود. بله! اگر اینطور بود حتما با بغض مینوشتم اما اینطور نیست. حالا دردش فقط برای نداشتن چیزی است که قرار هم نیست داشته باشمش! گذشته لیزترین زمان دنیاست. هرگز نمیشود نگهش داشت و ازش لذت برد.

دیشب که برای اچ بی یکی از پستهای وبلاگ را خواندم ازم همین را پرسید. اینکه دوست داشتم دقیقا کدام ور ِ گذشته را در دستم داشتم. سوالش را قبلا هم پرسیده بود. علاقه عجیبی دارد به پیدا کردن علایقم در گذشته. و من مثل هربار جواب دادم که هرگز دوست ندارم حتی یک نخ از گذشته به لباسم چسبیده باشد.

شاید بهتر باشد که اینطور بگویم: "هرگز دوست ندارم طوری زندگی کنم که برای یک گذشته ی منقضی و از دست رفته حسرت بخورم"

 

توی این سه سال خیلی نوشتم. خیلی خیلی خیلی نوشتم

چندتا جایزه بردم و رمانم هم تمام کردم

این منم

اچ بی با یک قلب خیلی عاشق heart


مشخصات

آخرین جستجو ها